زیگورات
نویسنده: اکرم پدرام نیا
چاپ دوم
۲۷۰ صفحه
نامزد دور نهایی جایزهی مهرگان ادب سال ۱۳۹۳
💥بخشی از رمان💥
اینوسن دوباره سر جایش نشست و کار بافتن گیسویش را از نو آغازید. دوباره خشخشی از کار بازش داشت. این بار صدا از پشت سرش میآمد. گویی موجودی با چنگالش به چیزی چنگ میکشید. سرش را برگرداند. از پشت تختهسنگ بزرگی تنهی توسی را دید که تکان میخورد. آرام بر جایش نشسته بود و جنبوجوش منظم شاخهها را میپایید و به دهانهی تنگ غار کوچکی که میان دو شاخهی آبشار باز میشد، نگاه میکرد و به چشمهای لوگاش که زیر آب او را میپایید، میاندیشید. ناگهان پایی بر زمین کوبید و در برابر نگاه وحشتزده و حیرانش دامور از پشت صخره بیرون آمد. خمرهی گرد و سربستهای در دست داشت. از دیدن اینوسن شگفتزده شد. سرش را پایین انداخت و گامی پس رفت. اینوسن پرسید: «تو را در این دم از روز به کوه و کمند چهکار؟»
«بهین بامداد اینوسن!» از ریسمان دور گردنش خرگوشی آویزان بود و در بند دامن کوتاهش چاقویی فرو کرده بود.
«روزگاران بهین دامور!» هنوز قلبش میتپید، «مردان را تنهایی به شکار نباید در این دیار. از دیگر شکارگران تو را همرهی نبود؟»
«نبوَد شکار مرا امروز کار. کرد روان آرسمین به این آبشار مرا. افتاده سخت تبی، بر جان، مارتا را.»
«او را چنین تب و رنج گمان میرفت. در نوشیدن اندازه نداند و مر خفتن را زمان نشناسد.»
دامور خمرهی دستش را نشان داد، «کردهام یافت شیرهی توس مر او را. شوید ز خون زهر را و کشد برون ز تن تب را.» سپس خرگوش را از دور گردنش باز کرد و گفت: «دیدم لیک در راه این خرگوش. نداشتم گرزی، گرفتم با دو دست او را.» سپس قاهقاه خندید. بیدرنگ لبهایش را جمع کرد و پرسید: «بوَد چهکار مر تو را اینجا، اینوسن؟» نگاهش به دم خیس گیسوی نیمهبافتهی اینوسن افتاد که هنوز دانههای آب از آن بر سینهاش میچکید. پس گفت: «است آب باران بر تن، نیک. در این پاره از روز است آب برکه سرد لیک. نه است؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.